پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

تو قهرمان می شوی!!!!!

سلام پسرم.  تو شهر فردا هستی ،با هزاران پنجره باز ،با هزاران دود کش خوشبخت،و آزادی در زیر مجسمه ها در میدان مرکزی می ایستد،و یکی یکی نام قهرمانانش را میخواند(ریتسوس ،شاعر یونانی)دوست دارم قهرمان ...، نه پهلوانی نامدار شوی. دوست ندارم ثروتمند نباشی  اما دوست دارم قوی باشی و با اعتماد به نفس.دوست دارم بازویت و کله ات کارکنند و ثروتمند شوی .دوست دارم تکیه ات به من و پدرت نباشد اما به من و پدرت اعتماد کنی.دوست دارم غرورت برای من و پدرت و کسانی که دوستشان داری و البته آنها دوستت دارند، نباشد.دوست دارم پناه امنت خانه پدری ات باشد اما بیرون رفتن از فضای امن خانه برایت سخت نیاید. با خود می گویم همین چند صباحی دیگر تو بزرگ می شوی .حرفها...
25 آذر 1392

یک پست زمستانی(15 آذر ماه 92 ) برف بازی تلو-لشکرک

سلام.زمستون نشده دو شبانه روز در اواسط آذر ماه اینجا برف میاد.منم اولین بار میخوام برم برف بازی جاده تلو.یه جمعه ای بابا و مامان منو بردن که آدم برفی درست کنم.نمیدونید چه ذوقی داشتم بعدشم انقد خسته بودم که هویجی که برا دماغ آدم برفی  از خونه برده بودم رو تو ماشین گذاشتم دهنم و کی نخور .اما مادرم سریع ازم گرفت و قاقا های خودم رو بهم داد و من یکم به حال اولیه برگشتم و  البته اینم بگم که از برف بازی جدا نمیشدم اما به بهانه خرید مسواک و رفتن به شهر وند سوار ماشین شدم .اینم پارسا خان و اولین برف بازیش در سومین زمستان عمرش بقیه در ادامه مطلب اینم یه صحنه دیگه آدم برفی پارسا و بابا اینم بابا همقد من و آدم برفی  شد ...
16 آذر 1392

پرواز یک مادر

من و کلمات دوست بودیم دوستان صمیمی.جای مدادم راهیچ چیز نمیگرفت.کوچکترین سفرها را با دفتر خاطراتم میرفتم.وای مدادم جامانده ؟کجا؟نمیدانم .اصلا نمیدانم آخرین بار کی نوشتم.از دست کی دلخور بودم.گریه ام به خاطرچه بود؟عجیب است دنیا را میگویم.روزها را میگویم زندگی را صدا میکنم بیایید درمحکمه بنشینید چه کسی مرا از مدادم جدا کرد.چه کسی ذهنم را درگیر روزگار کرد.چه کسی گفت من دکتر بدون نسخه و مداد شوم.من دلم مداد میخواهد.دفترهای خاطراتم رامیخوادودلم پاییز برگ ریزی میخواهد که هر روزش نوشتن باشد و نوشتن.دلم بالهایم را میخواهد.بالهایم کجاست.یادم هست بالهایم خاکستری و سفید بودند.اما دیگر نیستند یامن نمیبینمشان.بالهایم لابلای کدام کتابها مانده اندولای کدام خ...
10 آذر 1392

رفتن به آرایشگاه برای اولین بار (29 آبان 92 )

این من هستم در حال بازگشت از سرزمین مادری جهت مراسم محرم 92  بالای ماشین در حال قاقا خوردن، این قاقا شامل سویا ،بادوم هندی می باشد و این من هستم از سلمونی عمو حسین (شروین) اومدم و رفتم حموم و حالا (خط ریش هم برام گذاشتن) و حالا دوباره سرما خوردگی و کسالت داری.خدا کنه زودی خوب بشی مادر جان.آذر ماه شده و تو پاییزه و پاییزه میخونی 28 ماه هستی و همه چیز رو تعریف میکنی.هر چیزی بگم برام از نو خونه پیدا میکنی  و میاری.اگر یه چیزی پیدا نکنیم میگی "سمیه پیدا میشه" صبح که بیدار میشی بوسم میکنی و میگی حلوا ارده میخوام بعد میگم سلام نکردی میگی سلللللام.وزنت حدودا 13 و 700 هست و قدت 96. دوستتون دارم ...
2 آذر 1392

پایان اولین دوره رسمی آموزشی پارسا خان

سلام.گفته بودیم که پارسا خان میره مهد آینده کلاسای مادر و کودک.دوستای خوبی داشت مربیش هم دوست داشت.این کلاس تو 8 جلسه تمام شدو ساعت و دوره بعدی اون هم دیگه زمانش به زمان ما نمیخورد .بازم دنبال یه کلاسای این طوری هستیم ش.تا خدا چی بخواد اینم آخرین کاردستیت و آخرین روز مهدکه روز خوبی نبود تو به قالبهای سفال گیر دادی و یکم مریض حال بودی و من که میخواستم آخرش یه عکس یادگاری با دوستات داشته باشی نشد که نشد این موش موشک کار مامان سمیه و پارساس.تو گوشش خرابکاری خود آقا هست اینجا سوار ترد میل مهد شدم اینم استخر توپش خلاصه اینکه کلاسای مفیدی بودن هر چند بعضی وقتا پارسا اذیت میکرد اما مجموعا خوب بود برای اولین بار حضورش در یه اجت...
2 آذر 1392
1